29 اسفند 89
روز یک شنبه 29 اسفند که قرار بود ساعت 2 و 50 دقیقه و چند ثانیه نصف شب سال جدیدی رو شروع کنیم شما مثل روزای قبل تو حیاط با دوچرخه یاسین بازی می کردی خونه مادرجون یگانه و یاسین طبقه بالای خونش بود . از پله ها می رفتی بالا و یه سری به مادرجونش می زدی و برمی گشتی پایین ، منم که می ترسیم که مبادا از پله ها بیفتی هی بهت می گفتم محراب آروم آروم برو بالا شما هم می گفتی مامانی من دیگه بزرگ شدم خودم می تونم از پله ها برم بالا . این همه بازی کرده بودی که ساعت 10 شب گرفتی خوابیدی ، یاسین و یگانه هم خوابیده بودن . .. من ، بابایی ، عمه تکتم و عمو رضا - بابایی یاسین و یگانه - گفتیم بیدار باشیم تا سال تحویل ، هی به ساعت نگاه می کردم بب...
نویسنده :
مادر
14:02